کد مطلب:292464 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:123

حکایت هفتاد و یکم: شیخ باقر قزوینی

و همچنین نقل كرد كه من در روایتی دیدم كه دلالت داشت بر اینكه: اگر خواستی شب قدر را بشناسی پس در هر شب ماه مبارك صد مرتبه سوره مباركه «حم دخان» را تا شب بیست و سوم بخوان. آنگاه من به خواندن آن مشغول شدم و در شب بیست و سوم از حفظ می خواندم. آن شب بعد از افطار به حرم امیرالمؤمنین(ع) رفتم اما جایی را پیدا نكردم كه در آنجا مستقر شوم. چون در جهت پیش رو، پشت به قبله در زیر چهل چراغ به خاطر زیادی جمعیت در آن شب جایی نبود، به طور مربع نشستم و رو به قبر نورانی آنحضرت كردم و مشغول خواندن «حم» شدم. در این حال بود كه مرد عربی را دیدم كه پهلوی من به طور مربع نشسته بود در حالیكه قد میانه و رنگ گندمگون و بینی و چشمهای زیبایی داشت و بسیار باابهّت بود مانند شیخ های عرب به جز آنكه جوان بود و در ذهنم نیست كه محاسن كوتاهی داشت یا نه و به گمانم كه داشت. با خود گفتم؟ چه چیزی باعث شده كه این عرب بدوی به اینجا بیاید و مثل عجمها بنشیند و در حرم چه حاجتی دارد و منزل او كجاست؟ آیا از شیخ های خزاعل است كه كلیددار و غیره او را احترام كردند و من آگاه نشدم. با خود گفتم: شاید او مهدی(ع) باشد.

به صورتش نگاه می كردم و او از طرف راست و چپ متوجّه زائرین بود نه با سرعتی كه مخالف باوقار و متانت باشد. با خود گفتم، از او بپرسم كیست و منزلش كجاست؟ وقتی این تصمیم را گرفتم قلبم منقبض شد بشدّتی كه باعث رنج من شد و گمان كردم كه چهره ام از آن درد، زرد شد و دلم درد می كرد تا آنكه با خود گفتم: خداوندا من از او نمی پرسم دلم را به خودم واگذار و از این درد مرا نجات بده كه من از قصدی كه كرده بودم منصرف شدم. آنگاه قلبم آرام شد. باز برگشتم و در كار او فكر می كردم و تصمیم گرفتم كه دوباره از او سؤال كنم و توضیح بخواهم. گفتم: چه ضرری دارد؟

وقتی این تصمیم را گرفتم دوباره دلم به درد آمد و به همان درد بودم تا از آن تصمیم منصرف شدم و قصد كردم چیزی از او نپرسم.

دوباره دلم آرام شد و مشغول قرائت شدم با زبان و با دیده به عظمت و جمال و چهره زیبای او نگاه می كردم و در فكر او بودم تا اینكه شوقی در دلم باعث شد كه برای مرتبه سوّم تصمیم بگیرم كه جویای حالش شوم. دوباره دلم به شدّت درد گرفت و مرا اذیت كرد تا اینكه صادقانه تصمیم گرفتم كه از سؤال كردن منصرف شوم و برای خود بدون آنكه بخواهم بپرسم راهی برای شناختن او معین كردم و آن این بود كه از او جدا نشوم و به هر جا كه می رود با او باشم تا منزلش را پیدا كنم كه اگر این گونه باشد از آدمهای معمولی است و اگر از نظرم غایب شود امام است بنابراین به همان حال نشستم و بین من و او فاصله ای نبود. بلكه مثل این بود كه لباس من متصل به لباس او بود و دوست داشتم كه بدانم چه موقع است امّا صدای ساعت های حرم را به خاطر شلوغی جمعیّت نمی شنیدم. پیش روی من فردی بود كه ساعت داشت و قدمی برداشتم كه از او ساعت را بپرسم و به خاطر زیادی جمعیت از من دور شد با شتاب به سر جای خود برگشتم و گویا یك قدم از جای خود برنداشته بودم كه دیگر آن شخص را پیدا نكردم و از حركت خود پشیمان شدم و نفس خود را سرزنش كردم.